امشب مثل هر شب نبود آسمان چشمانم به جای ستاره پر شد از قطره های باران وبر بام دلم بارید .امشب آسمان نگاهم رعد و برقی داشت که درختان قلبم را به آتش کشید. نمیدانم چرا وجودم را یکباره طوفانی در بر گرفت وسوز سرما مهمان خانه قلبم شد.امشب یک نفربا گامهای خیسش وپالتوی بارانیش افکار ورویاهایم را نمناک کرد کسی بود که با خودش یک سبد تنهایی ویک بقچه صداقت داشت که می خواست در وجودم پنهان شود .غریبه ای که انگار سالهاست که مرا می شناسد غریبه ای که مثل تو ...یه غریبه آشنا
خیلی دلم گرفته....میخوام گریه کنم...اما دیگه از گریه های شبانه هم خسته شدم...خسته ام از اشک هایی که هر شب روی بالشت به جای من میخوابن....خسته ام.....خسته...
.....
[ سه شنبه 92/5/15 ] [ 6:39 عصر ] [ farbod007 ]